استاد مهدی طائب

پایگاه نشر آثار استاد مهدی طائب

گزارش | قضایای زمان حضرت یوسف(ع)

  • ۶۴۰

داستان حضرت یعقوب(ع) هم مانند حضرت آدم(ع) است. زمانی که حضرت یوسف(ع) آن خواب را دید، حضرت یعقوب(ع) به او گفت: این خواب را برای برادرانت تعریف نکن؛ و الّا دست به اقدام علیه تو می‌زنند.

 

پایگاه اطلاع‌رسانی استاد مهدی طائب؛ وقتی در تاریخ تأمل می‌کنیم، متوجه می‌شویم که سخت‌ترین ابتلا و آزمایش‌ها برای جانشین‌ها بوده است؛ چنانچه پس از این‌که خدای متعال امامت و رهبری را برای فرزند کوچک حضرت آدم(ع) قرار داد، آن پیامبر الهی مبتلا به جانشینی فرزندش شد. داستان حضرت یعقوب(ع) هم مانند حضرت آدم(ع) است. زمانی که حضرت یوسف(ع) آن خواب را دید، حضرت یعقوب(ع) به او گفت: این خواب را برای برادرانت تعریف نکن؛ و الّا دست به اقدام علیه تو می‌زنند: «قَالَ یَا بُنَیَّ لَا تَقْصُصْ رُؤْیَاکَ عَلَى إِخْوَتِکَ فَیَکِیدُوا لَکَ کَیْدًا إِنَّ الشَّیْطَانَ لِلْإِنْسَانِ عَدُوٌّ مُبِینٌ»(یوسف/5).

سؤالی که این‌جا به ذهن می‌رسد، این است که چرا یوسف(ع) بر خلاف دستور پدرش، خواب را برای برادران خود تعریف کرد؛ مگر حضرت یعقوب(ع) به او نگفته بود: «لا تَقصُص»؟

این‌جا می‌تواند از مواردی باشد که هر دو، به وظیفه‌شان عمل کردند؛ یعنی جناب یعقوب(ع) بر اساس رسالت خودش لازم بود به فرزندش هشدار دهد: «لاتَقصُص ... فیکیدوا»(یوسف/5). وقتی «فیکیدوا» را فرمود، معنایش این بود که معلوم است علت نهی از تعریف خواب چیست. اما دیگر حضرت یعقوب(ع) نگفت این کِید، خوب است یا بد؛ شاید کِیدِ خوب باشد. حضرت یوسف(ع) هم باید به وظیفه‌اش عمل می‌کرد. خدای متعال به او می‌گوید: به این کِید وارد شو، چون دین آن را لازم دارد.

بالأخره برادران یوسف(ع) کید کردند. آنچه که به ذهن فرزند آدم(ع) خطور کرد، از ذهن آن‌ها هم گذشت. فرزند آدم(ع) می‌خواست برادرش را بکشد تا خودش به ریاست برسد؛ برادران یوسف(ع) هم صراحتا گفتند: «اقْتُلُواْ یُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضًا یَخْلُ لَکُمْ وَجْهُ أَبِیکُمْ وَتَکُونُواْ مِن بَعْدِهِ قَوْمًا صَالِحِینَ»(یوسف/9)؛ یوسف را بکشید یا دورش کنید. وقتی یوسف نیست، نظر از او گرفته شده و سراغ شما می‌آیند تا از بین شما انتخاب کنند.

کشتن یوسف(ع) در بین برادران رأی نیاورد؛ و این، پیشرفت بشر را نشان می‌دهد که تجربه‌اش بالا رفته بود. البته در جلساتشان پیشنهادهای متفاوت وجود داشته است؛ یکی از پیشنهادها، کشتن او بوده است و پیشنهاد دیگر، دور انداختن او. ظاهراً اکثریت به کشتن رأی می‌دهند و اقلیتی هم می‌گوید: نیازی نیست که او را بکشیم؛ اگر او را در یک بیابان رها کنیم، گرگ او را می‌کشد. یکی از برادران گفت: راهی وجود دارد که منجر به کشتن یوسف نمی‌شود. کاروان‌های تجاری در بیابان‌ها آب‌انبارهایی را درست کرده بودند، تا آب باران داخل زمین نرود و در آن‌ها جمع شود. برادران یوسف(ع) تصمیم گرفتند که او را در یکی از آن چاهها و آب‌انبارها قرار دهند.

کاروانی آمد و به قصد تهیه آب، سطلی را به درون چاه انداختند؛ اما وقتی آن را بالا کشیدند، به جای آب، پسربچه‌ای را درون سطل مشاهده کردند. برادران یوسف(ع) برای این‌که یقین کنند او از آن سرزمین می‌رود، در آن نزدیکی ایستاده بودند. به محض بیرون آوردن یوسف(ع) از چاه، نزدیک کاروان رفته و گفتند: او برده ماست که همیشه فرار می‌کند. الآن هم فرار کرده و درون چاه خودش را مخفی کرده بود. کاروانیان، یوسف(ع) را به مبلغ اندکی خریده و بردند. خریدار می‌دانست که چه گوهری را خریده است؛ بنابراین، باید او را به جایی می‌برد که صاحبانش پشیمان نشوند. این را بدانیم: اطلاعات ما نسبت به سرمایه‌ای که داریم، همیشه از دشمن کمتر است.

به هر حال، یوسف(ع) را برده و در معرض فروش گذاشتند. افراد بسیاری جمع شدند، اما بالأخره ظاهراً رئیس پلیس مصر او را خرید.

این داستان را می‌گوییم تا نتیجه بگیریم: ما نقشه‌ای داریم و خداوند نقشه‌ای دیگر. خداوند با نقل این داستان می‌خواهد بگوید: «مَکَرُوا و مَکَرَ الله» و این‌که انسان نباید به مکر خودش اعتماد کند؛ راه درست این است که در خط الهی قدم بردارد.

روز عید، رئیس پلیس، یوسف(ع) را به عزیز مصر هدیه برد. در آن زمان، تَبَنّی رسم بود؛ یعنی کسی که بچه‌دار نمی‌شد، از بیرون یک نفر را می‌آورد و به فرزندی قبول می‌کرد. بر این اساس، عزیز مصر هم که بچه‌دار نمی‌شد، جشنی برپا کرده و به همه اعلام کرد که یوسف فرزند ماست.

به این ترتیب، اگر عزیز مصر از دنیا می‌رفت، یوسف(ع) رئیس مصر می‌شد و همه تابع او می‌شدند. اما هنوز تا آن مرحله زمان زیادی مانده بود. ما یک تعبیری داریم که خدای متعال برای دوستان خودش که در این عالم می‌خواسته است باری روی دوششان بگذارد، جاده را راحت نکشیده است. حضرت یوسف(ع) هم از این قاعده مستثنا نبود؛ کلی سختی کشید تا این‌که رئیس مصر شد.

زن عزیز مصر با این‌که زن بدکاره‌ای نبود، عاشق پسر خوانده‌اش، یوسف(ع) شد. نه می‌توانست خواسته دلش را کتمان کند، و نه به کسی بگوید. به هر حال، در صدد برآمد خواسته‌اش را عملی کند؛ اما با پاسخ منفی و فرار یوسف(ع) مواجه شد، در نتیجه او را تعقیب نمود و لباسش را پاره کرد. وقتی عزیز مصر از ماجرا باخبر شد و نوبت به مرافعه رسید، شاهد گفت: اگر لباس یوسف از جلو پاره شده باشد، همو مقصر است و اگر از عقب پاره شده باشد، همسر عزیز مصر مقصر است. موقعی که دیدند لباس یوسف(ع) از عقب پاره شده است، به بیگناهی او پی بردند. اما برای این‌که آبروی عزیز مصر و همسرش از بین نرود، یوسف(ع) را مقصر جلوه داده و به زندان انداختند.

در یکی از روزهایی که یوسف(ع) در زندان بود، دو نفر از زندانیان خوابی دیدند و تعبیر آن را از آن پیامبر الهی که تعبیر خواب می‌دانست، پرسیدند. یوسف(ع) به یکی از آنها گفت: تو اعدام می‌شوی، و به دیگری هم گفت: تو به مسؤولیت خودت بر‌می‌گردی. وقتی زندانبان‌ها آمدند تا این دومی را ببرند، یوسف(ع) به او گفت: به عزیز مصر بگو ما در زندانیم و تو ما را فراموش کرده‌ای.

بعضی‌ها گفته‌اند که چرا حضرت یوسف(ع) به جای عرض نیاز به خداوند، به دیگری متوسل شد؟ جواب ما این است که آن پیامبر کار اشتباهی نکرد، بلکه شاید طبق وظیفه‌اش عمل کرده است؛ وظیفه‌اش این بوده است که به او یادآوری کند.

به هر حال بعد از چند سال، عزیز مصر خوابی دید و موقعی که از بزرگان خواست آن را تعبیر کنند، رفیق زندانی، به یاد سفارش یوسف(ع) افتاد و گفت: یک نفر در زندان تعبیر خواب می‌دانست. عزیز مصر گفت: او را احضار کنید. وقتی حضرت یوسف(ع) در دربار حاضر شد، گفت: ابتدا تهمتی را که به من زده شد، حل کنید و من را از آن مبرا کنید. عزیز مصر گفت: چه کار کنم؟ یوسف(ع) پاسخ داد: از آن‌ها بپرس: چه کسی مقصر بود؟(از این قسمت داستان درس می‌گیریم که اگر در جایی متهم شدیم و با وجود آن، قرار است مسؤولیتی داشته باشیم، تلاش اولمان رفع آن اتهام باشد، و الّا با چهره متهم نمی‌شود به مسؤولیت ادامه داد). عزیز مصر خواسته یوسف(ع) را قبول، و زن‌ها را جمع کرد. همه زن‌ها اقرار کردند که یوسف(ع) پاک بوده است.

پس از این قضایا، ابتدا یوسف(ع) مسؤول امور مالی شد و بعد از وفات عزیز مصر، رئیس مصر. به اعتقاد ما، قحطی در زمان حضرت یوسف(ع) اتفاق افتاد. آن پیامبر الهی، مقدمات را در زمان حاکمیت عزیز مصر، تنظیم کرد و همین‌که قحطی آمد، او مرد و جناب یوسف(ع) رئیس شد.

در زمان ریاست حضرت یوسف(ع) برادرهایش نیز آمده و پس از شناسایی، تحت حاکمیت او قرار گرفتند. در این برهه بود که برای اولین بار، جریان دینی دارای حکومت رسمی شده و یک پیامبر، حکومت را به دست گرفت. البته قبلا حضرت آدم(ع) حاکم بود، ولی ایشان حاکم بلا محکوم بود؛ تنها خودش بود و همسرش و دو فرزندش که یکی از آن‌ها هم بعدا به اردوگاه دیگر رفت و از حاکمیت آدم(ع) جدا شد. حضرت نوح(ع) هم بعد از حادثه طوفان حاکم بود؛ ولی تنها حاکم 18 نفر. اما در زمان حضرت یوسف(ع)، برای اولین بار یک حکومت دینی به شکل گسترده تشکیل شد. البته حکومت آن حضرت، صرفا بر مردم متدین نبود؛ چراکه مردم مصر، حاکمیت حضرت یوسف(ع) را قبول داشتند، اما نه به دلیل پیامبری، بلکه به این دلیل که اولاً زیبا بود؛ ثانیاً آن‌ها را از قحطی نجات داده بود؛ ثالثاً خوب حکومت‌داری می‌کرد؛ و الّا اکثر فرعونیان بر آیین بت‌پرستی بودند.

انتهای پیام/

منبع: جلسه هشتم تاریخ تطبیقی(1393/07/15)

نظرات: (۰) هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی