-
دوشنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۱:۳۷ ب.ظ
-
۵۲۹
پس از مدتهایی که بنیاسرائیل در اردوگاه بودند، خداوند به حضرت موسی(ع) فرمود که میخواهم آخرین دستورات را به شما بدهم تا از اینجا حرکت کرده و بروید. آن حضرت، امر الهی را با قوم خود در میان گذاشت؛ ولی به او گفتند: از کجا معلوم که تو این سخنان را از طرف خدا میآوری؟ ما باید ببینیم که خداوند این سخنان را به تو میگوید.
پایگاه اطلاعرسانی استاد مهدی طائب؛ شاید اولین ضایعهای که برای بنیاسرائیل پیش آمد، تقاضای تنوع در طعام بود. گفتند که از خوردن نان و گوشت به صورت مداوم خسته شدیم و از حضرت موسی(ع) تقاضا کردند که طعامهای دیگری مانند عدس و خیار و پیاز هم از آسمان نازل شود.
البته غذای آنها از نظر ویتامین و پروتئین کامل بود و نقص بدنی نداشتند، چون در نان و گوشتی که برایشان نازل میشد، مواد لازم و ضروری برای بدن موجود بود. تمام آن چیزهایی را هم که تقاضا کردند، در واقع، تنوعبخش به غذا بود، نه ارتقای کیفیت آن.
حضرت موسی(ع) در پاسخ خواسته آنها فرمود: شما مشکلی در مورد آب و غذا ندارید و آن چیزهایی را که خواستید، نازلشدنی نیست. علاوه بر اینکه، هر مقدار به این امور توجه داشته باشید، از آموزش فاصله خواهید گرفت و فاصله گرفتن از آموزش هم موجب تأخیر در انجام مأموریتتان خواهد شد، چون دست شما فعلا به طرف کسی دراز نیست و خداوند، مایحتاج شما را تأمین میکند؛ اما اگر بخواهید غذاهای مطرحکردهتان را هم داشته باشید، باید برای به دست آوردنِ پول آنها کار کنید.
در آینده هم که طمعتان زیاد شده و چیزهای دیگری هم درخواست نمودید، چه بسا مجبور به استقراض شوید و چون برای باز گرداندن قرض، پولی ندارید، صاحب پول شما را تحقیر خواهد نمود. حال اگر میخواهید وضعیت بهترتان را با وضعیت پستتر عوض کنید، به این شهر بروید که هر چه بخواهید، آنجا هست؛ البته در مقابل پول!
نتیجه درخواست بنیاسرائیل این بود که به دو چیز مبتلا شدند: ذلت و مسکنت.(هرچه سفره رنگینتر شود، گرفتاری هم زیاد خواهد شد. معروف است که میگویند: اگر میخواهید قومی را به چالش کشیده و زمینگیرش کنید، دچار تنوعخواهیش کنید).
پرسشهای بیجا، انحراف دیگر بنیاسرائیل
دومین مورد انحرافی بنیاسرائیل، این بود که آنها قوم پر سؤالی بودند و خیلی سؤال میکردند. یک بار قتلی بین آنها اتفاق افتاد که قاتل را پیدا نمیکردند. حضرت موسی(ع) هم در هر مشکلی که راه طبیعی به رویشان بسته بود، از خدا تقاضای حل آن را میکرد و خدا هم راه را برایشان باز میکرد.
در آن ماجرای قتل، خداوند دستور داد که گاوی را کشته و گوشت آن را به مرده بزنند تا او زنده شده و قاتل خودش را معرفی کند. حضرت موسی(ع) دستور خداوند را به بنیاسرائیل ابلاغ کرد، اما بنیاسرائیل شروع به پرسشهای بیمورد کردند. به قدری از کیفیت گاوی که باید کشته میشد، سؤال کردند تا اینکه خداوند مشخصات گاوی را به آنها داد که پیدا نمیشد؛ در حالی که اگر همان اول، هر گاوی را میکشتند، مسأله حل بود.
بالأخره گاوی با اوصاف مورد نظر را پیدا کردند. صاحب گاو گفت که پوستش را بکنید و پر از طلا کرده، به من بدهید. آنها هم به ناچار خواستهاش را پذیرفتند.
تردید بنیاسرائیل و مأموریت خداوند برای حضرت موسی(ع)
پس از مدتهایی که بنیاسرائیل در اردوگاه بودند، خداوند به حضرت موسی(ع) فرمود که میخواهم آخرین دستورات را به شما بدهم تا از اینجا حرکت کرده و بروید. آن حضرت، امر الهی را با قوم خود در میان گذاشت؛ اما موقعی که خواست برای اخذ دستورات خداوند از آنجا برود، به او گفتند: از کجا معلوم که تو این سخنان را از طرف خدا میآوری؟ ما باید ببینیم که خداوند این سخنان را به تو میگوید.
خدای متعال در پاسخ خواسته آنها به حضرت موسی (ع) فرمود: 70 نفر از قومت را آورده و قرنطینه کن. آن حضرت سه ماه، 70 نفر از افرادی را که در علم و تقوا برتر و مقبولیت عمومی داشتند، انتخاب و قرنطینه کرد.
خداوند فرمود که آماده شدن این افراد طول میکشد و باید سی روز پیش ما بمانند. حضرت موسی(ع) هم گفت که ما سی شب در کوه طور با خدا قرار داریم. بعد به برادرش، هارون(ع) خطاب کرد که نباید تو با ما بیایی، زیرا نمیشود این قوم را سر خود رها کرد. تو باید به عنوان جانشین در میان آنها مانده و مراقب باشی که تو را از خط بیرون نکنند. جناب هارون(ع) امر برادرش را قبول کرد و حضرت موسی(ع) هم به طرف کوه طور رفت.
پایان وعده الهی و درخواست جدید برگزیدگان بنیاسرائیل
بالأخره چهل شب تمام شد. وحی آمد و 70 نفر از قوم حضرت موسی(ع) صدای وحی را شنیدند. حضرت موسی(ع) از آنها پرسید: آیا شکتان برطرف شد؟ جواب دادند: خیر؛ ممکن است که صدای جنیها بوده باشد! اینبار گفتند: باید وقتی خدا با تو سخن میگوید، او را ببینیم. حضرت موسی(ع) پاسخ داد: امکان ندارد که خداوند را ببینید. گفتند: ما گزارش نمیدهیم که صدای وحی را شنیدهایم! حضرت موسی (ع) خطاب به خداوند فرمود: خدایا! اینها چنین خواستهای دارند.
خداوند به موسی(ع) وحی کرد: به آنها بگو: خداوند بر این کوه تجلی خواهد نمود؛ اگر کوه توانست تجلی را تحمل کند، شما هم میتوانید خداوند را ببینید. آنها هم قبول کردند. با تجلی خداوند در کوه، صاعقهای آمد و ناگهان کوه پودر شد. افراد برگزیده بنیاسرائیل در اثر این صاعقه سوخته و حضرت موسی (ع) هم به گوشهای افتاد و بیهوش شد.
با عنایت خداوند، برگزیدگان بنیاسرائیل دوباره زنده شده و به ارتباط حضرت موسی(ع) با خداوند شهادت دادند. حضرت موسی(ع) از این اتفاق خوشحال شد و به سرعت، به سوی قوم خود دوید. در این حین، خداوند به او وحی کرد که چرا اینها را رها کردی و خودت به سرعت جلوتر رفتی؟ موسی(ع) گفت: خدایا! من مأمور تو هستم و میخواهم رضایت تو را جلب کنم. خداوند فرمود: کار تو تحسین دارد، اما قومت که تو در صدد نجات آنهایی، همه گوسالهپرست شدهاند.
منبع: جلسه سیزدهم تاریخ تطبیقی (1393/09/04)